غم نیست اگر به اشک ما طعنه زنید...
رفتیم و هوایی شدیم... برگشتیم با همة سوغاتمان: بیدلیمان! برگشتیم و گرفتار شدیم؛ ناگاه میان زرق و برقهای این شهر رنگین با جذبههای دروغین محاصره گشتیم؛ بیدلیمان به دادمان رسید: ماسکهای پرهیزتان را بزنید که هوای زمانه گناه آلوده است؛ عدهای غفلت کردیم و بیمار شدیم؛ عدهای ماندیم و بیتاب شدیم! باز صبح کاذب، چلچراغهای وسوسه فرایمان گرفت تا غروب دوکوهه را از چشمهایمان برباید؛ دل ندا داد: ظلمتی بیش نیست؛ به آسمان خیره شوید! افسوس که عدهای محو نوری کاذب شدیم و اندکی محو آسمان!
سرهامان روبه آسمان بود؛ وسوسههای غرور و تکبر به ستایشمان نشستند که عطر خاکهای بیآلایش فکه را از یاد ببریم و باز هشدار دل: رو به خاک کنید... دریغا که سنگفرشهای مرمرین تجمل، چشمهای ظاهربینمان را خیره کرد؛ سنگفرشها آیینهای شدند؛ عدهای به خود نگریستیم و اندکی به خاک!
رفتیم و هوایی شدیم... برگشتیم و دریغا! دریغا که «اندکی»؛ هوایی ماندیم! و سکوت، هم صحبتمان شد و خاک همدم نگاهمان؛ اشک محرم رازمان؛ انتظار مرهم زخمهایمان؛ دیوانگی، گناهمان؛ عاشقی جرممان و بیدلی، مشاهدمان و عزلت، پناهمان و این شد سرآغاز: «داستان تنهاییمان»!
آری... رفقای عزلتنشین هوایی! بگذارید زنجیرهای سنگین نگاهها اسیر انزوایتان کند؛ بگذارید فلسفه نواندیشیها، آهن و دود پوسیدهتان بپندارد؛ بگذارید اقلیت شوید و در کثرت غفلتها نادیده گردید؛ بگذارید جدا از «تنها» شوید و «تنها» بمانید؛ اما هرگز تن به عقلانیت دوران تردیدها و فراموشیها نسپارید. آری... «اندک» همراهان هوایی! اینجا ماندن را گریزی نیست؛ بگذارید جسمها پایبند زمین بمانند، اما روحمان را قفسی نیست جز چشمهایمان!
چشمهایتان را ببندید تا روح بال بگشاید... عازم دوکوهه شود؛ از پاکی حوض کوچکش وضویی بسازد؛ وارد حسینیه حاج همت شود؛ شرط «آزادگی» را از «حاجی» بپرسد؛ در گوشهای از اتاقکهای دوکوهه نماز نیاز بخواند و راهی فکه شود... به فکه که رسید، سراغ: «سید» را بگیرد. «شقایقهای آتش گرفته» نشانیاش را میدانند. سید چگونه پر گشودن را برایش روایت میکند. بعد راهی شلمچه شود؛ به خاکش خود را معطر کند. برود پشت آن حصارهای بلند رو به کربلا بنشیند؛ با بالهایش حصارهای ظاهری را بگشاید... اگر زخمی شدند، غمی نیست؛ «یا ابوالفضل(ع)» بگوید. اگر اذن دلخوش رسید، به سوی حرم حسین(ع) پر بگیرد... بر پرچم سرخ گنبدش که رسید، با کبوتران حرم همآواز شود و آنقدر نوای «أینالطالب بدم المقتول بکربلا» را سر دهد که یا از عطش جان دهد و یا سیراب وصال گردد...
رفقای هوایی! این پایان «دلتنگیهاست»! بگذارید «داستان تنهاییتان» افسانة آدمیان شود؛ هر چند پایانش را خوش نپندارند!
اینجا ماندن را گریزی نیست... و رفتن را نیز!
و اگر در جستجوی مقصود عروجی؛ راه یکی است:
چشمهایت را به روی زمین ببند؛
تا عازم آسمان شوی...
سوتیتر:
چشمهایتان را ببندید تا روح بال بگشاید... عازم دوکوهه شود؛ از پاکی حوض کوچکش وضویی بسازد؛ وارد حسینیه حاج همت شود؛ شرط «آزادگی» را از «حاجی» بپرسد؛ در گوشهای از اتاقکهای دوکوهه نماز نیاز بخواند و راهی فکه شود... به فکه که رسید، سراغ: «سید» را بگیرد. «شقایقهای آتش گرفته» نشانیاش را میدانند. سید چگونه پر گشودن را برایش روایت میکند.