مادر چراغ خانه است…
دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۲:۳۰ ب.ظ
امان از چراغی که بی موقع خاموش شود…
“اللّهمّ العن الجبت و الطّاغوت و ابنتیها”
بعد از آن روز…
فاطمه (س) سخت در بستر بیماری افتاد و چهل روز با همین بیماری بود تا وفات کرد. وقتی بانو نشانه های مرگ را در خود یافت، ام ایمن و اسماء بنت عمیس را خواست. کسی را نیز به دنبال علی فرستاد و او را به حضور خواند، فرمود:
پسرعمو، اینک آوای رحیل را به جان می شنوم و چیزی در توان خود نمی بینم. جز این که لحظه به لحظه پدرم نزدیکتر میشوم. من چیزهایی در دل دارم که تو را به آنها وصیت میکنم.
علی(ع) فرمود: دختر رسول خدا، مرا به هر چه که دوست داری، وصیت کن. سپس آمد بر بالین فاطمه نشست، وقتی همه را از خانه بیرون کرد، بانو فرمود:
پسرعمو، تو نه از من دروغی به یاد داری، نه خیانتی و از وقتی که با من زیسته ای، با تو هیچ مخالفتی نکرده ام.
علی (ع) فرمود: معاذالله! تو خداشناس تر، نیک خوتر، پرهیزگارتر، ارجمندتر و خداترس تر از آنی که اگر مخالفتم کرده باشی، سرزنشت کنم. جدایی و هجران تو برایم سخت است؛ ولی کاری است که گریزی ندارد. به خدا سوگند، مصیبت رسول خدا (ص) بر من تازه شد. وفات و هجران تو خیلی بزرگ است. انّا لله و انّا الیه راجعون از مصیبت تو. وای که عجب فاجعه می آفریند! عجب طاقت سوز است! عجب آتشی به جان می ریزد! عجب غمی می سازد! به خدا سوگند، این مصیبتی است که تسلّی نمی پذیرد؛ مصیبت بزرگی است که همتا ندارد.
بعد از این فرمایش ها، مدتی هر دو با هم گریستند. سپس علی علیه السّلام سر فاطمه سلام الله علیها را به سینه خود چسباند. فرمود: هر وصیتی که می خواهی بکن. خواهی دید هر طور که بگویی، آن را انجام می دهم و کار تو را بر کار خود ترجیح خواهم داد.
فاطمه فرمود: جَزاکَ اللهُ عنّی خیرَ الجزاء. یابن عمِّ رسول الله:
ای پسر عموی رسول خدا، خدا بهترین پاداش ها را برا من، به تو بدهد.
سپس بانو وصیت فرمود تا امیرالمومنین (ع) بعد از وی با امامه، دختر خواهرش زینب، ازدواج کند. تابوتی را برایش فراهم آوَرَد. از آنها که به او ستم ورزیدند و حقش را گرفتند، هیچ کدام بر جنازه اش حاضر نگردند. نه آنها و نه پیروانشان، هیچ یک بر پیکر او نماز نگزارند. شب هنگام وقتی دیده ها آرام می گیرد و چشم ها می خوابند، او را دفن کنند.
………
به اسماء فرمود: لحظه ای درنگ کن؛ سپس مرا صدا بزن. اگر به تو جواب دادم، زنده ام و گرنه بدان که نزد پدرم شتافته ام.
اسماء چند لحظه ای منتظر شد. سپس بانو را صدا زد، اما بانو جواب نداد.
بانگ این امُّنا ی حسنین علیهما السّلام بلند شد. وارد خانه شدند، دیدند مادرشان آرام و بی حرکت خوابیده است. حسین علیه السّلام مادر را تکان داد. دانست که رحلت کرده است.
امان از چراغی که بی موقع خاموش شود…
فرمود: ای برادر خداوند در غم مادرمان به تو اجر و صبر دهد. حسن به روی مادر افتاد، او را می بوسید و می فرمود:
یا امّاه کلّمینی… مادر، پیش از آنکه جان از بدنم بیرون رود، با من حرف بزن!
امان از چراغی که بی موقع خاموش شود…
اسماء می گوید: حسین آمد و پای مادر را می بوسید و می فرمود:
یا امّاه کلّمینی… مادر، من فرزند توام. همان حسین تو. پیش از آنکه قلبم شرحه شرحه شود و بمیرم، با من حرف بزن.
اسماء به آنها گفت: فرزندان رسول خدا، برخیزید و به پدرتان علی خبر بدهید که فاطمه رحلت کرده است. هر دو بیرون آمدند و ناله کنان می گفتند: یا محمّداهُ یا احمداهُ، امروز که مادرمان فوت کرده دوباره داغ مرگ تو برایمان تازه شد. به علی علیه السّلام خبر دادند. مولا در مسجد بود. از هوش رفت. آب بر او پاشیدند. وقتی به هوش آمد فرمود: دختر محمد، از چه کسی دلداری بجویم؟! با تو دلم آرام می گرفت؛ اما بعد از تو دیگر چه کسی مرا دلداری بدهد؟!
علی طاقتش سوخت… بی تاب شد و بسیار بسیار گریست…
و بعد از آن فقط ماند علی!
علی که سهمش از عرش و فرش و خلافت اللهی، خدای فاطمه، وجود فاطمه و عشق فاطمه بود!
و حالا بعد از دفن فاطمه سر به زیر و غم گین! این رسم روزگار است مولا!
رسم روزگار است که مردان روزگار و خادمین حق سر به زیر اند و نامردان و خائنین سرفراز!
۸۹/۰۲/۰۶