هیئت بیت الاحزان حضرت زهرا (س) اهواز

محفل عاشقان وارادتمندان مادر سادات

هیئت بیت الاحزان حضرت زهرا (س) اهواز

محفل عاشقان وارادتمندان مادر سادات

هیئت بیت الاحزان حضرت زهرا (س) اهواز

مراسم هفتگی

زمان : جمعه شب ها ساعت20

مکان : کیانپارس - کوی سید خلف - حسینیه امام هادی (ع)

بانوای : حاج رضا معینیان


سامانه پیامک: 30002666800000

طبقه بندی موضوعی

    

 

             برادران شهیدم شما مرا بخرید

              مرا ز مرز شلمچه به کرببلا ببرید

 

    رفتیم و هوایی شدیم... غروب دوکوهه دلمان را ربود و خاک معطر فکه عقلمان را...

کوله‌های دلبستگی‌هامان میان سیم‌های خاردار هویزه جا ماند و روحمان راهی معراج شد...

فریاد زدند: نروید؛ منطقه پاکسازی نیست! دلمان رفت و از تعلق‌ها پاکیزه گشتیم و آشنای سید که می‌گفت: بگذار عاقلان تو را به ماندن بخوانند؛ راحلان، طریق عشق می‌رانند. رفتیم و مجنون شدیم و آوارة خاکریزهای طلاییه؛ سرگشته نخل‌های بی‌سر فتح‌المبین. به سه راهی شهادت رسیدیم: خدا بود و آسمان بود و نور... خدا را برگزیدیم و دل‌کنده شدیم؛ نشستیم روی خاک‌های غریب شلمچه؛ یا مشق عشق حسین(ع) دیوانة کربلا شدیم...

دستمان به بارگاه شش گوشه‌اش نرسید؛ با اشک‌هامان بر ضریح طلایی‌اش حلقه‌ای، و بر دست‌های علمدارش بوسه زدیم. کبوتر دل بی‌قرار شد؛ تشنة وصال بود، راهی کربلایش نمودیم و بی‌دل شدیم و در وادی انتظار ماندیم.

رفتیم و هوایی شدیم... برگشتیم با همة سوغاتمان: بی‌دلی‌مان! برگشتیم و گرفتار شدیم؛ ناگاه میان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۸۹ ، ۱۴:۴۸
هیئت بیت الاحزان

 

 

رکعت اول

دستگیرة کشوی میز پدر را گرفتم و آرام باز کردم. دستم عرق کرده بود. گویی دستگیره در دستم لیز می‌خورد. نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را بالا آوردم و برای احتیاط بیش‌تر اطرافم را نگاه کردم. درست مقابلم بود. چشم در چشم، خیره به چشمانم نگاه می‌کرد.

ـ چرا؟

این سؤال را چشمان خیره‌اش از دیدگاه هراس‌آلود من پرسید. من بی‌جواب بودم و بی‌دفاع در مقابل سؤالی که صاحب قاب عکس دوست پدرم که تازگی‌ها شهید شده بود از من پرسید. کشو بیرون آمده بود و سکه‌های پنجاه تومانی و ده تومانی داشتند به من خیره‌خیره نگاه می‌کردند. چشمانم را بستم و...

خیلی سال از آن روزها می‌گذرد، ولی هنوز هم که هنوز است هر وقت می‌خواهم کاری شبیه کار آن روز را بکنم، حاج حسین، چشم‌های مرا هدف می‌گرد.

رکعت دوم

چرا مادر، پسرم نشستی تو سرما، مگه خدا روز رو ازت گرفته که نصف شبی، شام نخورده اومدی داری با این کبوترها حرف می‌زنی؟! مادر خوبیت نداره نصف شب رو پشت‌بام، در و همسایه ناراحت می‌شن‌ها! از سر شب که از مسجد اومدی یه‌راست اومدی پای گنجة کبوترها که چی، جوونی‌ات رو گذاشتی پای این حیوونا.

و صبح تمام گندم‌ها را کنار ظرف آب ریخته بود و در گنجه رو باز گذاشته بود و رفته بود.

وقتی دوستش برام تعریف کرد، گل‌پسرم چطوری شهید شده و یه نامرد از بالای بلندی سینة پسرم رو نشونه گرفته و پسرم وسط دشت ...

 

لطفا به ادامه مطالب رجوع کنید

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۸۹ ، ۱۵:۳۳
هیئت بیت الاحزان

 

به پاره‌های دل ملت که هنوز بعد از سالیان دراز از خاک می‌آیند و به افلاک می‌روند

 

از همه چیز می‌گذشت. سالیان سال بود که از همه چیز می‌گذشت؛

از شب‌های حمله و از روزهای مقاومت؛

از کمیل‌های پنهانی نیمه‌شب پشت خاکریزت و از آن آخرین «و ان یکاد» مادر که بدرقة راهت شده بود.

از همه چیز می‌گذشت و گلزار شهدای شهر هر چه آغوش داشت گسترده بود به روی تکه‌های آمده از بهشت و آسمان؛ هر چه ابر داشت گریسته بود در فراق همة آن نورها و سپیدی‌ها!

حالا هزاران هزار چهرة ملکوتی در آغوش قاب دیوارخانه‌ها جای گرفته بود و کوچه‌ها، همه متبرک بودند به نام‌هایی آسمانی:

کوچه شهید غفاری، کوچة شهید کرمانی، کوچة شهید محمدی، کوچة شهید... تنها، کوچة روزگار کودکی تو نام نداشت و تنها، قاب دیوار خانة تو بود که فریاد می‌زد حجم خالی حضورت را و مادر که هر روز چشم به راه پیکرت، آذین می‌بست خیابان‌های منتهی به گلزار شهدای شهر را!

از همه چیز می‌گذشت و کم‌کم هیاهوی دنیای مدرن داشت آرامش یاد تو را از یادمان می‌برد که ناگاه آمدی؛ سبکبال‌تر از همیشه! با همة آن یک مشت استخوانی که به یادگار مانده بود از آن قامت رشید!

می‌خرامیدی و شانه‌های شهر همه با تو می‌آمدند.

آری! عشق را برایمان تشریح کردی در تشییع شدنت!

یک تکه استخوان انگشت تو کافی بود تا بار دیگر نشان دهد مسیر بزرگراه شهادت را، که هنوز نور میان ظلمت پیدا بود!

آمدی و گذشت و عشق بار دیگر شعله کشید و حال، همة ترس من از خاموش شدن همیشة آن است.

راستی! مباد که دیگر نوری نیاید میان این همه ظلمت!

مباد که از یاد ببریم هر آنچه را که از یاد برده‌ایم!

مباد!

پایگاه اطلاع رسانی دیار رنج

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۸۹ ، ۱۵:۲۴
هیئت بیت الاحزان

 

تندیس استقامت

آخر به راه عشق فدا شد جوانی‌اش

آن‌کس که بود خط مقدم نشانی‌اش

شب‌های حمله، وقت دعا تا ستاره‌ها

می‌رفت پا به پای دل آسمانی‌اش

الگو گرفت از خط خونین کربلا

سرمشق بود گرچه همه زندگانی‌اش

در بازگشت‌های صمیمانه‌ای که داشت

می‌دادی بوی جبهه لباس و کتانی‌اش

آری، ز دور می‌رسد اکنون، ولی دریغ

ساکت شده است با همه شیرین‌زبانی‌اش

ای تیغ‌های سرخ تهاجم! چه کرده‌اید

با قامت بلند و تن استخوانی‌اش؟!

یک شال سبز، مانده فقط یادگار او

شالی که می‌دوزد سرشگ نهانی‌اش

تندیس استقامت شهر است بی‌گمان

بر موج دست‌ها بدن ارغوانی‌اش

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۱۵
هیئت بیت الاحزان

 

ـ آیا هیچگاه از بیرون خود به خویشتن نگریسته‌اید؟ چه احساسی به‌تان دست داده است؟

ـ آیا هیچ‌گاه از مسیرهای هر روزة خود گزارشی گرفته‌اید؟ مستندی ساخته‌اید؟ یا حداقل در یک صفحة A4 مکتوب کرده‌اید؟

ـ آیا هیچ‌گاه به دیگران در کنار خودتان از دور نگاه کرده‌اید؟ فکر می‌کنید به کجا می‌روند و شما؟

ـ آیا تابه‌حال کتاب زندگی خودتان را ورق زده‌اید؟

ـ فکر می‌کنید دیگران چقدر مشتاق‌اند کتاب زندگی شما را بخوانند؟

ـ کتاب زندگی شما از چه نوعی است؛ وزیری و پهن؟ پالتویی و دراز؟ یا جیبی و ریز؟

ـ راستی! در کتاب زندگی شما تصاویر و نقشه‌ها چگونه‌اند؟ رنگی؟ سیاه؟ سفید؟ یا خاکستری؟

-آیا هیچگاه به ...

 

لطفا به ادامه ی مطلب رجوع کنید

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۱۳
هیئت بیت الاحزان